ساکنان دریا پس از مدتی صدای امواج را نمی شنوند چه سخت است قصه عادت ...

اغوش

اغوش گرمم باش بگذار فراموش کنم

 

لحظه هایی را که در سرمای بی کسی

 

لرزیدم ...


نويسنده : آنا


 

 

من مانند هم سن و سال های خودم نیستم

 

که هر روز یک ارزویی دارندبرای اینده ...

 

من تنها یک آرزو دارم و آن این است که شبی

 

بخوابم ودیگر بیدار نشوم

 

تا نشنوم

 

 

تا نبینم

 

 

تا نشکنم

 

 تا هر روز چندین بار نمیرم …

 

 


نويسنده : آنا


خداحافظ

 

همیشه از همان ابتدای آشناییمان در هراس

 

چنین روزی بودم و

 

کابوس خدا خافظی

 

را میدیدم اکنون شد آنچه نباید میشد

 

خداحافظ دلیل بودنم خداحافظ . . .
.

 


نويسنده : آنا